نویسنده: رابرت بویل
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

رابرت بویل ( 91- 1627)، فیزیکدان، شیمی دان، فیلسوف، عضو رویال سوسایتی، بیشتر به سبب کتابش، شیمی دانِ شکّاک The Sceptical Chemist ( 1661) شهرت دارد که در آن به نظریه ی ارسطویی عناصر چهارگانه حمله کرده است. تشریح طبیعت به صورت «اتومات Automaton» یا «یک دستگاه خودگردان» که در زیر آمده از شش رساله ی جزیی او اقتباس شده است.
***
استنباط من این بود که نظریه های اتمی و دکارتی گرچه در برخی موارد تفاوت هایی با هم داشتند، ولی در ضدّیتشان با نظریه های فلسفه ی مشایی و دیگر عقاید عامیانه، فلسفه ی واحدی هستند؛ زیرا نظریه های اتمی و دکارتی با هم جور بوده و با مکاتب دیگر این تفاوت عمده را دارند که نه تنها سعی دارند امور را به طور قابل فهمی توجیه کنند بلکه بر عکسِ فیلسوف های دیگر که کلی گویی نموده و پدیده های طبیعت را به طور سطحی تشریح نموده و حرف از صُوَری جوهری زده اند که عقل از فهم آن عاجز است، هر دو، همان پدیده ها را با طرز قرار گرفتن و حرکت کردن های مختلف اجسام ریز توضیح داده اند. می دانم که این دو گروه طبیعت گرایانِ نوین در مورد نظریه بدن یا جسم زیاد با هم موافق نیستند و در نتیجه در مورد امکان وجود خلأ اختلاف نظر دارند و نیز در مورد مبدأ حرکت، تقسیم پذیری بی نهایت ماده و برخی موارد کم اهمیت تر از اینها: ولی از نقطه نظر این که برخی از این موارد جنبه متافیزیک دارند و نه جنبه ی فیزیولوژیک، و برخی دیگر به نظر می رسند لازمه ی توجیه نخستین مبدأ و اصل جهان بوده و نه پدیده های آن به آن صورتی که ما امروز آنها را می یابیم؛ با توجه به همه ی اینها و چند مورد دیگر، می گویم که هر دو گروه بر این عقیده ی واحد هستند که پدیده های طبیعی از ماده و حرکت موضعی ناشی شده اند؛ پیروان نظریه اتمی و طرفداران دکارت با وجود تفاوت در این جزییات، در اصل با هم توافق دارند و به نظریاتشان درباره ی ماده می توان به صورت فلسفه ی واحدی نگاه کرد. این فلسفه با توجه به کرپوسکل ها Corpuscles یا عناصر ذرّه ای به توجیه امور می پردازند به طوریکه چنین فلسفه ای را می توان (نه چندان ناروا) فلسفه ی کرپوسکولار Corpuscular Philosophy یا فلسفه دخالت اجسام ریز در پدیده های طبیعی نامید، گاهی نیز من آن را فلسفه ی نوع فنیقی Phaenician Philosophy می نامم زیرا برخی از نویسندگان عهد باستان به ما می گویند که نه تنها قبل از اپیکور Epicurus و دمکریتوس Democritus بلکه حتی پیش از این که لویسیپوس Leucippus در یونان درس بدهد، یک طبیعت گرای فنیقی نظر داده بود که پدیده های طبیعت را می توان از طریق حرکت و تأثیرات دیگر ذرات کوچک ماده توجیه و بررسی نمود. این حرکت و تأثیرات از آنجایی که در دستگاه های مکانیکی بدیهی و بسیار قدرتمند هستند، من گاهی از آن به عنوان نظریه یا فلسفه مکانیکی یاد می کنم.
با توجه به این موضوع و پیش آمدن فرصتی مغتنم، از من خواسته شده بود که سعی کنم ببینم آیا بدون تعیین نمودن موضوعات مورد مناقشه بالا، با یاری گرفتن از فلسفه کرپوسکولار یا شناخت ذرات کوچک که به آزمایش های شیمیایی ارتباط پیدا می کند می توان بعضی از موضوعات را به طور قابل فهمتری توضیح داد، آن هم بدون اتّکا به مکاتب قبلی یا نظرپردازیهای شیمی دانان. با اینکه فلسفه عامیانه زیاد دم دستی است، ولی در میان اکثر محققان طرفدار دارد؛ و از آنجایی که فیلسوفانِ پیرو اصول مکانیکی آزمایش های کمی را به ثمر رسانده اند که مؤیّد نظریاتشان باشد، و شیمیدان ها به آزمایش های فراوانی دست زده اند که بیشتر مؤیّد نظریات خودشان است، از کسانی که فلسفه ناقص مکاتب مختلف را رها کرده اند، بیشترشان شگفت زده از آزمایش های پزشکان معتقد به تأثیرات شیمیایی صرف، گرایش به نظریات این شیمی پزشکان پیدا کرده اند، لذا امیدوار بودم لااقل با روشن کردن برخی از نظریات فیلسوفانِ ذرّه گرا با توسل به آزمایش های معقول خدمتی کرده، نشان دهم می توان بدون اتکا به صُوَرِ غیر قابل توجیه، کیفیّت های واقعی، عناصر چهارگانه ی مشائیون یا اصول سه گانه شیمی به توجیه پدیده ها پرداخت.
***
قبل از این که به جزییات وارد شوم، اجازه بدهید به طور مختصر اشاره ای به عقیده (یا فرضیه ای ) کنم که باید دقیقاً بررسی شود تا حقایق تاریخی بتوانند تأیید و یا تکذیبشان کند، چیزی که به کیفیات ویژه (و صُوَر) مربوط می شود؛ من در قالب یک متفکرِ ذرّه گرا در آستانه ی این در، به طور کلی و خلاصه، توضیحی درباره خودِ فرضیّه می دهم که اصل کیفیات (و صُوَر) را بررسی می کند...
1- با این اصلِ فیلسوفان موافقم که باید ماده ای جهانی وجود داشته باشد که شامل تمامی اجسام شود و همه آن را داشته باشند، منظورم عنصری است که حجمی داشته، قسمت پذیر بوده و نتوان به درونش رخنه کرد.
2- ولی چون این ماده در طبیعتِ خود یگانه است، تنوّعی که در جسم ها ملاحظه می کنیم بنا به ضرورت باید از چیز دیگری ناشی گردد تا ماده ای که از آن ساخته شده اند. و از آنجایی که نمی بینم چطور ممکن است تغییری در ماده صورت بپذیرد اگر بنا باشد تمامی قسمت های آن (واقعی یا قابل تشخیص) دائماً در میان خود در حال سکون به سر برند، می توان نتیجه گرفت برای این که این ماده جهانی به صورت اجسام متنوع درآید، باید در قسمتی و یا تمامی قسمت های قابل تشخیص آن حرکتی وجود داشته باشد: و آن حرکت باید گرایش های مختلفی را دارا باشد، آنچه در این قسمت ماده است به یک طرف بگراید، و آنچه در طرف دیگر قرار گرفته به جهتی دیگر؛ همان گونه که بروشنی در عالم توده ی بزرگی از مادّه را می بینم، همان طور هم در واقع مقدار عظیمی حرکت وجود دارد، و به انواع مختلف می توان تعیین شان کرد، و با این حال بخش های مختلفی از ماده در حال سکون هستند.
این که حرکت موضعی در بخش های زیادی از ماده وجود دارد قابل تشخیص است؛ ولی این که چگونه ماده دارای چنین حرکتی شد، موضوعی است قدیم که همچنان مورد بحث است، زیرا فیلسوفان ذره گرا (که نظریاتشان در اکثر موارد مورد نظر ماست ولی نه در همه موارد ) بی این که صانعی برای عالم بشناسند به این نتیجه رسیده بودند که حرکت متجانس با مادّه بوده و بنابراین همزمان با هم می باشند. ولی چون حرکت موضعی، یا تلاش برای آن، جزء سرشت ماده به حساب نیامده و ماده همان ماده است چه در حرکت باشد چه ساکن؛ و چون می بینیم تکه ای از ماده را می توان از حالت حرکت به حالت سکون درآورد و تا زمانی که جسم دیگری بر آن تأثیر نگذارد حالت سکون خود را همچنان حفظ می نماید و یا با فشاری از طرف خارج دوباره به حرکت در می آید، من به این فکر تن در داده ام که جزو بدترین نوع طبیعت گرایان به حساب آیم، چونکه مُلحد نمی باشم، و اصرار هم ندارم همطراز آن فیلسوف بزرگ عهد باستان باشم که چنان نظریه ای را ارائه داد و دکارت آن را زنده نمود و مبدأ حرکت را به خدا نسبت داد؛ و این را هم نمی پذیرم که ماده به محض به حرکت در آمدن به حال خود رها گشته و این دنیای منظم و زیبا خود به خود شکل گرفته. همچنین بر این باورم که صانعِ خردمندِ چیزها با وضع قوانین حرکت در میان اجسام و با هدایت نخستین حرکت های قسمت های کوچک ماده، کاری کرده است که دنیا ساخته و دستگاه های ظریف و پیچیده ی جاندران به جنبش درآمده و تکثیر نمایند و نسل هایشان ابقا گردند. ولی با این که اینها جزو عقایدم هستند، مع هذا چون لزومی ندارند آنها را به قبولانم و خیال آن را هم ندارم که بحث کاملی را در خصوص اصول فلسفه ی طبیعی اقامه کنم، بلکه فقط به نظریات لازم جهت توضیح مبدأ کیفیت ها و صور بسنده نمایم. به محض نشان دادن این مطلب که حرکات موضعی می تواند جزء علل ثانوی اصلی باشند و عامل بزرگ تمامی رویدادهای طبیعی، به موضوعات دیگر خواهم پرداخت، زیرا هر چند جثه، شکل، سکون، موقعیّت و جنسیّت در پدیده های طبیعت سهمی دارند، با این حال در مقایسه با حرکت در بیشتر موارد به نظر می رسند که جزو معلول ها باشند، موارد دیگر چیزی در حدّ کمی بهتر از شرایط، لازمه ها، یا علل کم اهمیت که طرز عمل آن قسمتی از ماده را تعدیل می کند که حرکتش بر چیز دیگر اثر می گذارد؛ مثل ساعت مچی که، شمار، شکل و جا افتادن درست چرخ ها و قسمت های مختلف لازمه ی نشان دادن وقت درست است، و همچنین کارهای دیگری که ساعت انجام می دهد؛ ولی تا زمانی که این قسمت ها به حرکت درنیامده باشند، تأثیرات دیگر دارای نقش مهمی نیستند...
3- از این دو اصل بزرگ و مهم اجسام، یعنی ماده و حرکت، که ما آن را ثابت کردیم نتیجه می گیریم که هم ماده باید قابل تقسیم بوده، آن هم تحت تأثیر واقعی حرکت که به نحوی مشخص شده است، و هم این که هر تکه ی ابتدایی یا جرم های کامل و مشخص ماده می باید برخوردار از دو صفت بارز باشد، یعنی اندازه و شکل مخصوص به خودش. و از آنجایی که تجربه نشان می دهد (بخصوص آنچه در اعمال شیمیایی انجام می گیرد که اکثراً ماده به قسمت های بسیار ریزی تقسیم گردیده که به طور یک به یک محسوس نیست)، ولی می توان حدس زد که کوچک ترین اجزا و همچنین بزرگ ترین توده های مادّه کیهانی نیز هر کدام جُثّه و شکل مخصوص به خود را دارد. زیرا چون جسم بیکران نیست ابعاد آن باید بتواند حدّی داشته و قابل اندازه گیری باشد، و گرچه ممکن است شکلِ خود را تغییر دهد، با وجود این ضرورتاً به دلیلی که گفته شد می باید به هر حال بی شکل نباشد. با این توضیح باید بپذیریم آن ذره ای از مادّبه که دیگر تقسیم پذیر نیست و به چشم هم نمی آید باید از خاصیت هایی برخوردار باشد که عبارت اند از اندازه ( که ما انگلیسی ها بدان سایز Size جسم می گوییم)، شکل، حرکت و یا سکون (زیرا بین حرکت و سکون حدّ وسطی وجود ندارد)...
***
گرچه من قبول دارم اداره ی جهان را موجودی غیر جسمانی به عهده دارد؛ مع هذا تمامی کوششم برای توضیح آنچه در میان اجسام بی جان اتفاق می افتد این بوده که نشان دهم طرز عمل پدیده ها را می توان با یاری از علم مکانیک توجیه کرد، با این تصور که ابتدا خدا دنیا را آفریده و به یُمن قدرت و حکمت الهی ابقا شده، با قوانینی که مجبور نباشیم برای تأثیرپذیری مکانیکی ماده، به موضوع نفرت طبیعت از خلاء متوسل شویم و یا به صُوَرِ جوهری یا به موجودات غیر جسمانی دیگر. از همین رو همان طور که نشان دادم پدیده ها را می توان بر اساس حرکت، جثه، جاذبه، شکل و برخی دیگر از تأثیرات مکانیکی بخش های کوچک مایع توجیه نمود؛ این به این معنی نیست که ثابت کنیم فرشته ای با موجودی غیر جسمانی نمی تواند در این موارد دخالتی کند. ولی در خصوص موجودات غیر جسمانی از قبیل فرشته و غیره می خواهم بگویم در آن مواردی که اشاره شده لزومی نیست که دست به دامن آنها گردیم. امروزه دیگر تقریباً توسط تمامی فیلسوفان مرام های مختلف پذیرفته شده که دخالت موجودات غیر جسمانی یا هوشهای زنده معنوی آن طور که ارسطو می پنداشت و عالمان دیگر، چه ریاضی دانان و غیره، در به حرکت درآوردن افلاک هیچ ضروری نیست.
***
حال موقع آن رسیده به موضوعی اشاره کنم که فلسفه های دیگر را از فلسفه مکانیکی مجزا می کند؛ و آن این است که فلسفه های دیگر مدعی هستند به چنان اصولی دست یافته اند که آن چنان جهانی و آن چنان منطبق با قوانین ریاضی است که هیچ نظریه فیزیکی دیگری نمی تواند همان قدر اعتبار داشته یا با آن برابری کند.
ولی این موضوع را من ناشی از اشتباهِ بزرگی می دانم؛ چه، در واقع این اصول مکانیکی هستند که دارای اعتبار جهانی بوده و می توان آنها را به بسیاری چیزهای دیگر تعمیم داد به طوری که می توانند حتی در برگیرنده فرضیات دیگر هم باشند که این همه اشتیاق را موجب می شوند و نمی گذارند، بر خلاف اصول مکانیکی، سازشی بر قرار شود. زیرا اینگونه فرضیات چه بسا می کوشند در توجیه پدیده های طبیعت از شمار معلوم اجزای سازنده مادی استفاده کنند، مثل عناصر سه گانه اصلی tria prima شیمی دانها برای تعیین کیفیت و یا با دخالت دادن عواملی کلی مثل روح جهانی که برخی از شیمی - پزشکان بدان معتقداند و یا آن روحی که افلاطون بدان اشارت دارد یا هر دوی اینها با هم.
برای آسوده بودن از اشکلات این فرضیّات معتقدم که طبیعت گرایان کنجکاو در توجیه پدیده های غامض بهتر است به این موضوع متوسل نشوند که عامل چیست یا چکار می کند بلکه بیشتر به خود تغییراتی که در یک چیز صورت می گیرد توجه ورزند. یک عالم که به اصول مکانیک توجه دارد می تواند از این که بفهمد بخشی از ماده قادر است به وسیله ی حرکت موضعی بر بخش دیگر تأثیر گذارد خشنودی حاصل کرده و در حیطه ی مکانیک توضیح قابل قبولی پیدا کند، در حالی که با توسل به عامل غیر قابل فهم و ماهیتی غیرجسمانی هرگز نخواهد توانست به توجیه یک پدیده ی مادّی بپردازد.
تقسیم بندی بی پایان مادّه، کارآیی شکوهمندِ حرکت و احتمال تقریباً بی نهایت بهم پیوستن ها و ساختمان بندی ها که می تواند از پیوند ذرّات غیر قابل رؤیت به وجود آید وقتی درست مورد توجه قرار می گیرند، دیگر موردی باقی نمی گذارند که دانشمندی به امکانات مکانیکی یک ماده ی جسمانی شک کند و موجودیّت آن را نفی نموده و یا با نام دیگری استتارش کند.
***
... موضوع را اگر درست بررسی کنیم می بینیم نظریاتی را که فیلسوفانِ عامی پسند به عنوان توجیه پدیده های جهان می دهند ارزش آن را ندارند که توجیه خوانده شود. زیرا برای این که پدیده ای را توجیه کرد کافی نیست به ذکر یک علت کلی بسنده نمود بلکه باید به طور عقلانی نحوه ای را که علّت کلّی عمل می کند نشان دهد. کسی که می خواهد بداند ساعت چطور کار می کند باید فقط با این توضیح که ساعت سازی دستگاهی را کار گذاشته که عقربه ها را می گرداند قانع نگردد، بلکه لازم است از ارتباط چرخ ها، نحوه عمل پاندول و غیره نیز سر در آورد. و (برای روشن تر کردن بهتر موضوع) می گویم کسی که ساختمان بندی و دیگر تأثیرات مکانیکی ساعت را می شناسد می تواند توضیح کافی بدهد بی این که تصور کند در کار کردن ساعت روح یا زندگی دخالت دارد و در غیر این صورت قادر نخواهد بود شرح عاقلانه ای بدهد. مثلِ مردم چین که وقتی یسوعیان برای نخستین بار ساعت را به آنجا بردند این طور خیال می کردند که ساعت باید یک جانور اروپایی یا جسم زنده ای باشد که روح دارد. چنین مقایسه ای را می توان به آدمی نیز تعمیم داد که با اصول ریاضی آشنا نیست و حیرت می کند که چطور خورشید در زمستان در بخشی از افق طلوع کرده و غروب می نماید و در تابستان در بخشی دیگر آن هم با فاصله ای دور؛ و این که روزها در زمستان کوتاهتراند تا در فصول دیگر و گاهی روزها (در اواخر اسفند و شهریور) برابر با شب هستند؛ این که ماه گاهی در کنار خورشید دیده می شود و گاهی در طرف مقابل آن؛ و بین این دو حالت هر روز به طور متفاوتی روشنایی دارد؛ این که گاهی کسوف و خسوف روی می دهد؛ نظر من این است که چنین شخصی را چنان چه بتوان با اصول ریاضیِ نجوم آشنا کرد بهتر خواهد فهمید که این تغییر و تحولّات چگونه صورت می گیرد: ولی اگر او این توضیحات را رد کرد و یا آنها را ناقص خواند از این گفته که خورشید و ماه و اجرام سماوی دیگر را فرشته ها یا موجودات غیر جسمانی [بر دوش خود] می گردانند، حرفی که ارسطو و مکتب های دیگر می زدند، نیز درک بهتری پیدا نخواهد کرد؛ زیرا اشاره به این نوع علل کلّی و نامعلوم هیچ کمکی به او نخواهد کرد که بفهمد رویدادهایی که بدان اشاره کردیم چطور حاصل می شوند.

پی نوشت ها :

*- The Works of the Honourable Robert Boyle (London : J. and F. Rivington; 1772). vol. I.pp.355-6. vol.III, pp. 14-16, 608- 09; vol. IV, pp. 72-3.vol. V,p. 245.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.